محمدعمادمحمدعماد، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

محمدعمادکلوچه مامان و بابا

اندر احوالات4 ماهگی کلوچه جون

عزیز دل مامان و بابایی محمدعماد جون توی ٤ ماهگی دیگه شبها رو تقریبا ٦ساعت میخوابی ولی از ساعت ٥:٣٠دیگه هر٢ ساعت گرسنه ات میشه و وقتی نق میزنی  میدونم که شیر میخوای          چند روزم هست که وقتی باهات بازی میکنیم با صدای بلند میخندی قربون خنده های نازت برم. هر شب هم تا بابا شهریار باهات کلی بازی نکنه خیال خوابیدن نداری وقتی خوابی دلمون میخواد بشینم وساعتها نگاهت کنیم اصلا هم طاقت روانداز نداری و مثل من و بابایی گرمایی هستی . توی خواب کم کم پاهاتو میاری بیرون عسلم   روزها هم وقتی بیدار میشی شروع میکنی به بازی و حرف ردن با ...
23 خرداد 1392

واکسن 4 ماهگی محمدعماد

پسر گلم محمدعمادم خدا رو بینهایت شاکریم که  4 ماهه وجود نازنین و با برکت تو رو  بهمون لطف کرده . شما توی 4 ماهگی 6 کیلو شدی  با قد 63 سانتی متر ماشاالله کلوچه مامانی یکشنبه 19 خرداد با خاله جون رفتیم کلینیک و واکسن 4 ماهگیت رو زدیم و خانمی که واکسن میزد گفت که تا دو روز تب میکنی . وقتی گریه کردی دلم آتیش گرفت و چون برای سلامتی خودته خودمو دلداری دادم تا زودی بهت شیر دادم و شما هم زود آروم شدی گل پسرم قربون اون اشکات این واکسنها برای سلامتیته عزیزم وگرنه من که طاقت گریه تو ندارم . وقتی اومدیم خونه مادر جون اینا هر 4 ساعت بهت استامینوفن دادم و خدا رو شکر تبت بالا نبود  البته خیلی بیقراری کردی و دوست داشتی هم...
23 خرداد 1392

بهترین روز عمرم

صبح ساعت 6 بیدار شدیم و بابایی چند قطره آب زمزم و حرم حضرت ابوالفضل بهم داد و همین آرامشم رو چند برابر کرد.   به عمه شهرزاد زنگ زدیم  و بعد از نماز و زیارت عاشورا حاضر شدیم و به امید خدا بابایی و مامان شهناز از زیر قرآن ردمون کردن و شما هم حسابی آروم بودی و مثل دیروز پا نمیکوبیدی و قل نمیخوردی . اینطوری بود که دوتایی از خونه راه افتادیم که انشالله  فرداش سه تایی برگردیم . روز افتابی و خیلی قشنگی بود. مسیر بیمارستان پیامبران که با خونه بابا مرتضی اینا یکی بود برام با همیشه فرق داشت و بابا شهریار آهنگی که من دوست دارم رو برامون گذاشت.  در اتاق عمل شماره 4 بیمارستان پیامبران  ساعت 9:40 صبح روز 19 ...
13 خرداد 1392

لحظه دیدار نزدیک است

  پسر نازنینم * محمدعماد گلم حتما توی خاطرات سال 91 من که اسمشو بهترین سال زندگی من گذاشتم خوندی یا خواهی خوند : از وقتی که جواب آزمایش مامانی مثبت بود و خبر دادن اومدن فرشته ای که قرار بود به جمع خونوادمون اضافه بشه تا تمام خاطرات خوب و آرامشی که باباشهریار برای من و شما که لحظه به لحظه حضور و رشدتو درون وجودم حس میکردم و واقعا قشنگترین احساسیه که یه زن میتونه تجربه کنه برامون فراهم کرد و شاکر اینهمه لطف الهی بودم.   کلوچه مامانی انقدر حضورتو توی وجودم همراه با آرامش بود که حتی یه بارم حالمو به هم نزدی . حال بدی که خیلی از مامانایی که نی نی توی دلشون دارن و بعضیهاشونم همش عق میزنن . بحاطر اینکه از همون لحظه ا...
13 خرداد 1392

سخنی با گل پسری

گل پسر مامان و بابایی محمدعماد این وبلاگو برات درست کردم که تمام خاطرات قشنگت رو برات بنویسم تا در آینده وقتی این خاطرات رو میخونی ازشون لذت ببری و بدونی که تمام این لحظات برای ما قشنگ و به یاد موندنیه. خیلی دوست داریم کلوچه جونم ...
13 خرداد 1392

چهل روزگی کلوچه جونم

راستی عزیز دل مامانی درست شب عید بود که شما چهل روزت شد و با مامان فرنگیس بردیمت حمام چهل . شما حمام و آب رو خیلی دوست داری و ساکت میشی کلوچه جونم . عافیت باشه گوگولییییی ...
5 خرداد 1392

روزای سخت زردی تو

پسر گلم محمدعمادم 6 روز بعد از بدنیا اومدنت خانم دکتر رادفر گفتند که به علت زردی باید هرچه زودتر بیمارستان بستری بشی .   همون شب که باباشهریار زودی خودشو رسوند و به همراه مامان فرنگیس رفتیم بیمارستان بهمن و چه شب بدی بود واقعا. عزیزم تو رو بردند که آماده بستریت کنن نتونستم جاوی اشکامو بگیرم . دلم پیشت بود زودی آوردنت و بهم کار با دستگاه فتوتراپی رو یاد دادن. بغیر من دو تا مامان دیگه هم با نی نیاشون بودن. اتفاقا یکی از مامانا از دوستای نی نی سایتیم بود که از دیدن خودش و نی نی نازش خیلی خیلی خوشحال شدم. سبا جون و گل دخترش کوثر خانم ناااااااااااز. 2 شب اونجا بودیم و حال تو هر روز بهتر میشد الحمدلله .  بعدشم اومدیم حونه و پد...
4 خرداد 1392